سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امکانات

درباره نویسنده
هدی ونوسی - طلبه های ونوسی
مدیر وبلاگ : دختران طلبه[41]
نویسندگان وبلاگ :
هلیا ونوسی[7]
هدی ونوسی[14]

بازدید امروز : 512
بازدید دیروز :418
آی دی نویسنده
رایانامه

خوراک وبلاگ



نمیدانید خوراک چیست؟

با عضویت در وبلاگ تمام مطالب به ایمیل شما فرستاده می شود.  


آرشیو وبلاگ


سلام
از ونوس نیامده ایم
نسوان تک وجهی
شیر صفتان!!
جامعة الزهرا از نگاه دوربین
مزاحم
سرویس جامعه الزهرا !
عزاداری مدرن!
غزه! غزه! به دادشان برسیم
حاج آقا تو حرف نزن
هر عیب که هست از مسلمانی ماست
حجاب و ترک خودآرایى در انظار عموم
آیا از جنگ بین دو جنس خسته نشده اید؟
از شادى تا اندوه
طلبه های ونوسی(دختران طلبه)
اهانت تا کجا؟!
مبلغ کوچولو
دلمان برای وحدت تنگ شده!
چادر برای آقایون ، سبیل برای خانم ها
دور از جان خر
صدایی که من را زمین گیر کرد
کارشناسی ارشد
برای خودم شخصیت قائلم
دلم جنوب می خواهد
فقر فرهنگی
مباحثه
به جای مادر
از خانم های طلبه بدم می اید
شب...
با خط لب بنویس!
شما هم عمامه می ذارید؟
این همه هیاهو برای چه؟؟؟
تهران شهر اخلاق...
من روضه ام
آقا بوق نزن!
بیسواد! به خودتم می گی آخوند؟
وقتی بعضی چیزها عادی شود...
سنجش به سبک دقت
هزار همه
عباس، ای نمایشگاه زیبایی
ای کاش من جای تو بودم
بیانیه
ببخشید من عذر دارم!
چرا هل می دی؟


پیوندها




موسیقی وبلاگ




لوگوی وبلاگ


هدی ونوسی - طلبه های ونوسی


 

«مثلا شاید موقع ظهور بگوییم: امام زمان که این شکلی نبود!»

***

هر بار وقتی داستان پیامبران را در قرآن پشت سر هم می‌خواندم و می‌دیدم قومشان یکی پس از دیگری زیر بار حرف حق نرفتند و عذاب شدند اولین چیزی که دربارة آن مردم به ذهنم می‌رسید این بود که چقدر مردمِ بدقلقی بودند و دربارة پیامبرشان هم می‌گفتم که چقدر زود کم آورد و فوری عذاب خواست! شاید خلاصه بودن و پشت سر هم بودن داستان‌ها و قرآن خواندنِ سرسری این تصور را برایم ایجاد می‌کرد. اما این بار ناگهان وسط سورة اعراف در ماجرای قوم صالح دستی، ترمزم را کشید و گفت وایسا! وقتی به این آیه رسیدم:

قالَ الْمَلَأُ الَّذِینَ اسْتَکْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لِلَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا لِمَنْ آمَنَ مِنْهُمْ أَتَعْلَمُونَ أَنَّ صالِحاً مُرْسَلٌ مِنْ رَبِّهِ قالُوا إِنَّا بِما أُرْسِلَ بِهِ مُؤْمِنُونَ.

اشراف قوم صالح که از قبول دعوت او سر باز زده بودند، به آن دسته از مستضعفانی که ایمان آورده بودند گفتند: آیا مطمئنید صالح از طرف پروردگارش فرستاده شده؟ گفتند: ما به آنچه صالح آورده ایمان داریم. (75اعراف)

یک لحظه پیش خودم فکر کردم که اگر من هم جای آن مردم بودم قدرت آن را داشتم که جلوی بالاسری‌هایم بایستم و روی ایمانم پافشاری کنم و بگویم هرچه می‌خواهید بگویید من صالح را قبول دارم?!

مستضعف در این آیه در برابر مستکبر است. یعنی کسانی که زیر بار زورگویی مستکبرین بودند. اینجا هم مستکبرین می‌خواستند با زور مانع ایمان آوردن آنها به صالح شوند.

برای همین گفتند: إِنَّا بِالَّذِی آمَنْتُمْ بِهِ کافِرُونَ: اما ما به آنچه شما به آن ایمان آورده‌اید، اعتقاد نداریم! (76) (یعنی شما هم باید مثل ما باشید‍!)

بعد هم برای اینکه عملا جلوی اعتقاد مردم را با زور خود بگیرند شتر صالح را که معجزة او بود کشتند:

فَعَقَرُواْ النَّاقَةَ وَ عَتَوْاْ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِمْ وَ قَالُواْ یَاصَلِحُ ائْتِنَا بِمَا تَعِدُنَا إِن کُنتَ مِنَ الْمُرْسَلِین

شتر را کشتند و از دستور پروردگار سرپیچی کردند و گفتند: صالح! حالا اگر راست می‌گویی که پیامبری، آن عذابی که می‌گفتی را بفرست!

بعد هم آن منکران به اصطلاح خودمان خیط شدند، چون عذاب جدی جدی آمد و در خانه‌هایشان هلاک شدند.

فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَأَصْبَحُواْ فىِ دَارِهِمْ جَاثِمِینَ(78)

اینجا دیگر صالح نا‌امید با قومش وداع کرد و گفت:

آن رسالت پروردگارم که فکر می‌کردید دروغ است را رساندم. خیرتان را خواستم و نصیحتتان کردیم. ولی چه کنم که شما نصیحت‌کنندگان را دوست ندارید!

فَتَوَلىَ‏ عَنهُْمْ وَ قَالَ یَاقَوْمِ لَقَدْ أَبْلَغْتُکُمْ رِسَالَةَ رَبىّ‏ِ وَ نَصَحْتُ لَکُمْ وَ لَکِن لَّا تحُِبُّونَ النَّاصِحِین.

لحن مأیوسانه‌اش بعد از پس دادن همة امتحان‌ها، مرا به یاد آخرین خطبة امام علی (علیه السلام) انداخت:

خدایا! من این مردم را خسته کردم از بس پند و اندرز دادمشان. آنها هم مرا خسته کرده‌اند. دلم شکسته...

خدایا! به جای آنها، مردمی بهتر به من بده و به جای من، رهبری بدتر بر آنها مسلط کن!

خدایا! دل‌های این مردم را مثل نمک ِ در آب، آب کن!

به خدا دوست داشتم به جای شما کوفیان هزار سوار از بنی فراس داشتم که تا صدایشان می‌زنی مثل ابرهای تابستانی به سوی تو می‌شتابند.

این را گفت و از منبر پایین آمد. (نهج البلاغه/ خطبه 25)

حالم یک جوری شده بود که نمی‌توانستم از خیر این صفحه بگذرم. رفتم سراغ تفسیر. المیزان، نمونه، ... تا رسیدم به تفسیر البرهان و شروع کردم به خواندن روایات:

امام صادق علیه السلام فرمود: حضرت صالح مدتی به غیبت رفت و در قومش نبود. روزی که رفت تنومند و چاق بود و ریش‌های پرپشتی داشت ولی وقتی برگشت لاغر شده بود و صورتش جمع شده بود. وقتی برگشت، قومش او را از ظاهرش نشناختند. آن موقع مردم قومش سه دسته شده بودند: یک دسته منکر که هیچ جوری از حرف خود برنمی‌گشتند، یک دسته به او شک داشتند و دستة دیگر یقین داشتند. وقتی برگشت اول سراغ گروهی که شک داشتند، رفت. گفت: من صالحم! باور نکردند و به او توهین هم کردند. گفتند: صالح این شکلی نبوده! بعد به سراغ آن دستة منکر رفت. اصلا به حرفش گوش ندادند و به شدت از او فاصله گرفتند. بعد سراغ اهل یقین رفت. گفت: من صالحم. گفتند: یک نشانه بده که مطمئن شویم خودتی. چون در این شک نداریم که خداوند مخلوقاتش را به هر شکلی که بخواهد در‌می‌آورد. ما با هم دربارة نشانه‌های قائم بحث و بررسی کرده‌ایم ولی موقعی مطمئن می‌شویم که خبر از آسمان برایمان بیاید. صالح گفت: من همان صالحی هستم که برایتان شتر را آوردم. گفتند: درست است. دربارة همین هم بحث و بررسی کرده‌ایم. بگو نشانه‌اش چیست؟

گفت: او یک سهم آب خاص داشت شما هم یک سهم آب خاص در روز مشخصی داشتید.

گفتند: ما به خدا و آنچه آورده‌ای ایمان آورده‌ایم. اینجا بود که خدا گفت: «أَنَّ صالِحاً مُرْسَلٌ مِنْ رَبِّهِ» و اهل یقین گفتند: «إِنَّا بِما أُرْسِلَ بِهِ مُؤْمِنُونَ» و منکران و اهل شک و شبهه گفتند: «إِنَّا بِالَّذِی آمَنْتُمْ بِهِ کافِرُون».

بعد یک نفر از امام صادق می‌پرسد: بین آنها در آن زمان عالمی هم بود؟

امام فرمود: خدا عادل‌تر از آن است که زمین را بدون عالمی که مردم را به راه خدا راهنمایی کند، رها کند. بعد از اینکه صالح رفت قومش هفت روز بدون امام و راهنما ماندند. اما نسبت به دین خدا که در دست آنها بود متحد بودند و تفرقه نداشتند. برای همین وقتی صالح آمد، او را پذیرفتند.

قصة امام زمان، قصة حضرت صالح است!

روایت دوم:

پیامبر (صلی الله علیه و آله) از جبرئیل پرسید: قوم صالح چطور هلاک شدند؟

جبرئیل گفت: ای محمد! وقتی صالح در میان قومش به پیامبری مبعوث شد، شانزده ساله بود. تا صد و بیست سالگی در بین آنها بود ولی هیچ کس به دعوتش جواب مثبت نداد. آنها هفتاد بت داشتند که به جای خدا می‌پرستیدند. صالح که دید وضعیت اینطور است گفت: ای قوم من! من در شانزده سالگی در میان شما مبعوث شدم و حالا به صد و بیست سالگی رسیده‌ام. دو پیشنهاد دارم. اگر می‌خواهید از من چیزی بخواهید تا از خدایم بخواهم برایتان برآورده کند. اگر هم می‌خواهید از خدایان شما بخواهم. اگر خدایان شما آن خواسته را برآورده کردند، من از اینجا می‌روم. چون دیگر حسابی از دست هم خسته شده‌ایم. گفتند: خوب گفتی صالح! یک روز را معین کردند. بت‌هایشان را کول کردند و غذا و نوشیدنی‌هایشان را به نیت قربت به آنها خوردند و بعد صالح را صدا زدند. گفتند صالح بیا و خواسته‌ات را بخواه. صالح بزرگِ بت‌هایشان را خواست. گفت: اسمش چیست؟ گفتند: فلان. اسمش را صدا زد. بت جواب نداد. صالح گفت: چرا جواب نمی‌دهد؟ گفتند: یکی دیگر را صدا بزن. یکی یکی همه بت‌ها را صدا زد و هیچ‌کدام جواب ندادند. گفت: ای قوم! می‌بینید؟ همة بت‌هایتان را صدا زدم ولی هیچ‌کدام جواب ندادند. حالا شما از من بخواهید تا خواسته‌تان را از خدایم بخواهم که بلافاصله جوابتان را بدهد. آنها به سراغ بت‌هایشان رفتند و گفتند: شما چه‌تان شده است که جواب صالح را نمی‌دهید؟ بت‌ها جواب ندادند. گفتند: صالح! کمی ما را با بت‌هایمان تنها بگذار! صالح آنها را تنها گذاشت. هی بر سرشان خاک می‌ریختند و به بت‌هایشان می‌گفتند: اگر جواب صالح را ندهید، آبرویمان می‌رود.

بعد صالح را صدا زدند: گفتند: حالا بیا و خواسته‌ات را بگو. صالح برگشت و صدا زد ولی باز هم جواب ندادند. آنها به بت‌ها گفتند: صالح می‌خواهد جوابش را بدهید می‌خواهد با او حرف بزنید! صالح گفت: همانطور که می‌بینید دیگر روز به سر آمده و بعید می‌دانم خدایانتان جوابم را بدهند. بگذارید من از خدایم بخواهم تا بلافاصله جوابتان را بدهد.

هفتاد نفر از بزرگانشان را از بین خود انتخاب کردند و گفتند: صالح ما از تو درخواست می‌کنیم. گفت: آیا همة این هفتاد نفر را قبول دارید؟ گفتند: بله، اگر اینها به تو جواب مثبت بدهند، ما هم جوابمان مثبت است. گفتند: صالح ما خواسته‌ای مطرح می‌کنیم. اگر خدایت جواب داد، از تو تبعیت می‌کنیم و همة اهل شهرمان هم با تو بیعت می‌کنند. صالح گفت: هرچه می‌خواهید بگویید. گفتند: بیا کنار این کوه تا آنجا خواسته‌مان را بگوییم. با هم رفتند تا به کوه رسیدند. گفتند صالح: از خدایت بخواه همین الان برایمان از این کوه یک شتر قرمز خالص پرمو بیرون بیاورد. صالح گفت: چیزی خواسته‌اید که برای من خیلی سخت است ولی برای خدایم کاری ندارد. از خدا خواست. ناگهان کوه شکاف برداشت، همه با صدای کوه برق از سرشان پرید. کوه مثل زن در حال زایمان شروع کرد به لرزیدن، سپس ناگهان سر شتر از آن شکاف بیرون آمد، هنوز گردنش کامل بیرون نیامده بود که شروع کرد به نوشخوار کردن. بعد بقیة بدنش هم بیرون آمد و صاف روی زمین ایستاد. وقتی این صحنه را دیدند گفتند: صالح! چقدر خدایت زود جواب داد! بگو بچه‌اش را هم بیرون بیاورد. صالح این را هم از خدا خواست. شتر بچه را زایید و بچه شروع کرد به جنبیدن اطراف مادرش. صالح گفت: سفارش دیگری ندارید؟ گفتند: نه! بیا سراغ مردم برویم تا نظرمان را بگوییم و به تو ایمان بیاورند. برگشتند. اما از همین هفتاد نفر، شصت و چهار نفر مرتد شدند و گفتند سحر بود! شش نفر ماندند و گفتند: چیزی که دیدیم حق بود. حرف و نقل بین مردم زیاد شد و باز به تکذیبشان روی آوردند جز همان شش نفر. در اثر این حرف‌ها از بین آن شش نفر هم یک نفر به شک افتاد که اتفاقا جزء افرادی بود که شتر را کشتند!(البرهان فی تفسیر القرآن، ج‏2، صص 561ـ564.)

***

دارم به این فکر می‌کنم که به این سادگی‌ها هم نیست. این همه آدم با چشم خودشان این معجزه‌ها را ببینند و به راحتی تکذیب کنند. یعنی نسل‌های قبل از ما اینقدر پست و بدبخت بوده‌اند؟ بعید می‌دانم! آن حرف و نقل‌ها چه بوده که اینقدر تأثیر گذاشته؟

یک سوال دیگر: از بین این همه اهل عناد و شک و شبهه، آن عدة اندکی که بعد از تمام این حرف‌ها و بعد از زورگویی مستکبران باز هم سفت و سخت سر حرفشان ایستادند و گفتند: ما به رسالت صالح ایمان داریم، چه کار کرده بودند که توانستند ایمانشان را نگه دارند؟

و سوال آخر: در این ماجرا، خواص کدام بودند؟ عوام کدام بودند؟

 


نویسنده : هدی ونوسی ، ساعت 11:1 عصر روز پنج شنبه 93 آذر 20


گفت: این هسته‌ای رو تعطیلش کنید، خلاصمون کنید!

گفتم: «وَ لَن تَرْضىَ‏ عَنکَ الْیهَودُ وَ لَا النَّصَارَى‏ حَتىَ‏ تَتَّبِعَ مِلَّتهَمْ  قُلْ إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الهْدَى‏  وَ لَئنِ‏ِ اتَّبَعْتَ أَهْوَاءَهُم بَعْدَ الَّذِى جَاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ  مَا لَکَ مِنَ اللَّهِ مِن وَلىِ‏ٍّ وَ لَا نَصِیر»

هرگز یهودیان و مسیحیان از تو راضی نمی‌شوند مگر وقتی که از آیین آنها پیروی کنی. بگو فقط هدایت ِ خدا، هدایت است. و اگر بعد از اینکه آگاهی برایت حاصل شده، از خواسته‌های آنها تبعیت کنی، دیگر از سوی خدا نه یاری خواهی داشت، نه یاوری! (سوره بقره/ 120)


 

چشم‌هایت را ببند تا پیامبر را نشانت دهم.

مردی نسبتاً قد بلند با موهای حالت‌دار که تا لاله گوشش می‌رسد. صورتی روشن، پیشانی بلند، ابروهای کمانی و باریک. بین ابروهایش رگی است که وقتی عصبانی می‌شود، باد می‌کند. ریش پرپشت، گونه صاف، چشمان سیاه، گردنی سفید و دندان‌های سفید که وقتی صحبت می‌کند از بین آنها نوری می‌درخشد که فکر می‌کنی بین دندان‌هایش فاصله است. اندامی متناسب، شکم و سینه‌ای هم‌سطح، چهارشانه با استخوان‌های درشت و کمر باریک و شکم کوچک.

موها و ریش‌های شانه زده و مرتب. موهایش را گاهی خودش و گاهی زنانش برایش شانه می‌زنند. ریش‌هایش را با دقت شانه می‌زند. از بالا هفت بار و از زیر چهل بار شانه می‌زند. می‌گوید: این کار حافظه را زیاد می‌کند و بلغم را از بین می‌برد. هرکس هفت بار بر سر و رو و سینه‌اش شانه بکشد، دیگر دردی سراغش نمی‌‌آید.

خیلی برایش مهم است که همیشه معطر باشد. اصلا همه او را از بوی خوبش می‌شناسند. برای خرید عطر بیشتر از غذا هزینه می‌کند. جلوی آینه می‌ایستد و خود را مرتب می‌کند. گاهی هم در آب سر و وضع خود را بررسی می‌کند و بعد بیرون می‌رود. می‌گوید: «خدا دوست دارد بنده‌اش وقتی به دیدن دوستانش می‌رود، خود را برای آنها منظم کند.»

سفر که می‌رود، شیشه روغن، سرمه‌دان، قیچی، مسواک و شانه‌اش از او جدا نمی‌شود. نخ و سوزن هم با خود می‌برد. عایشه می‌گوید: «به خیاطی خیلی علاقه دارد.»

وقتی لباس نو گیرش می‌آید، خدا را شکر می‌کند و بلافاصله لباس قبلی را به فقیری می‌بخشد. می‌گوید: اگر لباس خود را به مسلمان دیگری بدهی، خدا هم در این دنیا هم بعد از مرگ هوایت را دارد.

انگشتر نقره‌ای در دست راست دارد. وقتی می‌خواهد چیزی را یادش نرود، نخی به آن می‌بندد. با انگشترش روی نامه‌هایش مهر می‌زند. می‌گوید: به نامه که مهر بزنی، از تهمت‌های مردم در امان می‌مانی.

شب که می‌خواهد بخوابد روی پهلوی راست می‌خوابد و دستش را زیر صورتش می‌گذارد و می‌گوید: «خدایا! آن روز که همه را بیدار می‌کنی، مرا از عذابت حفظ کن.» و آیة الکرسی می‌خواند. از خواب که بیدار می‌شود، اول از همه به سجده شکر می‌رود و می‌گوید: «سپاس خدایی را که مرا بعد از مردن زنده کرد. خدای من آمرزنده و شکرگزار است». بعد مسواک می‌زند.

در خانه:

با اجازه وارد خانه پیامبر می‌شویم. خودش عادت دارد هرجا که می‌رود سه بار اجازه می‌گیرد. محال است بی‌خبر به خانه کسی برود.

روی حصیر نشسته است. جای حصیر روی پاهایش مانده است. عمر می‌گوید: «لاأقل فرشی، تشکی چیزی برای خودت بگیر.» پیامبر پاسخ می‌دهد: «یک روز گرم تابستان به سفر رفته باشی. سر راه درختی ببینی زیر سایه‌اش کمی استراحت کنی و بروی. دنیا برای من مثل آن درخت است. فرش می‌خواهم چه کار!»

وقتش را سه قسمت کرده است. یک قسمت برای عبادت و طاعت خدا، یک قسمت برای کارهای خانواده و یک قسمت هم برای کارهای شخصی‌اش. از وقت عبادت و خانواده‌اش نمی‌زند، ولی نیمی از وقت شخصی‌اش را به دیگران اختصاص می‌دهد. مردم می‌آیند سوال می‌کنند. او جواب می‌دهد و می‌گوید این را به بقیه هم بگو. با کوله‌باری از مشکلات به خانه‌اش می‌آیند و سبکبار و لبخندزنان بیرون می‌‌آیند.

سر سفره:

سر سفره پیامبر بنشینیم که غذا خوردن دسته‌جمعی را خیلی دوست دارد. می‌گوید: «غذا وقتی می‌چسبد که دسته‌جمعی بخوریم.»
برای اینکه مهمان‌ها خجالت نکشند، اول از همه شروع به خوردن می‌کند و آخر از همه تمام می‌کند.
از جلوی خودش غذا می‌خورد.
عجله هم ندارد که غذا را داغ داغ بخورد. می‌گوید: «خدا که نمی‌خواهد آتش به خوردمان بدهد. غذای داغ برکت ندارد. صبر کنید سرد بشود بعد بخورید.»
لقمه‌هایش را با سه انگشت بر‌می‌دارد. می‌گوید: «با دو انگشت لقمه برداشتن کار شیطان است.»
نه اهل تعارف است، نه اهل گیر دادن. نه از غذا تعریف می‌کند، نه بدی می‌گوید. اگر غذایی را دوست نداشته باشد، چیزی نمی‌گوید که غذا از دهان بقیه هم بیفتد.
هرکس دعوتش کند، حتی اگر برده‌ای باشد، می‌پذیرد. اما اگر روی میز تعارفش کنند، قبول نمی‌کند. فقط روی زمین غذا می‌خورد.
آخر غذا هم ظرفش را با انگشتانش تمیز می‌کند و می‌لیسد. می‌گوید: «ته‌مانده غذا پربرکت‌ترین قسمت آن است!» بعد از غذا هم دستانش را خوب می‌شوید که هیچ بویی به آنها نماند. می‌گوید: «هیچ چیز تمیز‌تر از دست آدم نیست». برای همین گاهی با دستانش آب می‌نوشد. در سه نفس آب می‌نوشد و قبل از هر جرعه بسم الله و بعد از هر جرعه الحمدلله می‌گوید. اگر بخواهد وسط آب نوشیدن نفس بکشد، ظرف آب را دور می‌کند که بازدمش وارد آب نشود.

برای خداحافظی با میهمانانش عجله نمی‌کند. صبر می‌کند خودشان بلند شوند. هرکس که می‌خواهد برود، پیامبر به احترامش بلند می‌شود. 

در کوچه:

از خانه بیرون می‌رود. از طرز راه رفتنش می‌شود فهمید که چه بدن سالمی دارد. سرعت راه رفتنش طوری است که انگار در سرازیری است.

بچه‌ها مشغول بازی‌اند. با آنها سلام می‌کند و بینشان خوراکی تقسیم می‌کند.

به سمت مردی می‌رود. مرد به لرزه می‌افتد. پیامبر می‌گوید: آرام باش! من که پادشاه نیستم! من پسر همان مردی‌ام که قرمه (غذایی ساده و فقیرانه) می‌خورد.

 هرکه را می‌بیند سلام می‌کند. هیچ کس نتوانسته در سلام کردن از پیامبر پیش‌قدم شود. وقتی دست می‌دهد، صبر می‌کند اول طرف مقابل دستش را رها کند.

به هر خانواده‌ای که سر می‌زند، به بزرگشان احترام می‌گذارد و سفارش او را به بقیه می‌کند. اگر کسی در جمع نباشد، سراغش را می‌گیرد. اگر کار خوبی از کسی ببیند، تحسین می‌کند و کار بد را تذکر می‌دهد. هر جا می‌رود، آخر مجلس می‌نشیند. طوری مردم را تحویل می‌گیرد که هرکس پیش خودش فکر می‌کند پیامبر او را بیشتر از همه دوست دارد!

در جمع:

وارد جمع مردم می‌شود. هیچ کس برایش بلند نمی‌شود. همه می‌دانند که از این کار خوشش نمی‌‌آید.

حلقه‌وار دورش می‌نشینند. هیچ وقت چهارزانو نمی‌نشیند. دو زانو می‌نشیند و تکیه هم نمی‌دهد. نماز جماعتی کوتاه و سخنرانی مختصری می‌کند. شمرده و با فاصله سخن می‌گوید که شنوندگان فرصت نوشتن داشته باشند. همیشه سخنانش مختصر و مفید است. گاه گاهی میان صحبت‌هایش تبسم می‌کند. وقتی سخن می‌گوید، همه سر به زیر می‌اندازند و ساکت می‌شوند. وقتی ساکت می‌شود، بقیه سخن می‌گویند. 

وقتی کسی سخن می‌گوید، تا آخر سخنش ساکت است و فقط گوش می‌دهد. وقتی مطمئن می‌شود حرفش تمام شده، جواب می‌دهد. حرف کسی را قطع نمی‌کند مگر اینکه زیادی پرحرفی کند.
از سه چیز بیزار است: بحث کردن، پرحرفی و حرف‌های بیهوده.

وقتی کسی شروع می‌کند جر و بحث کردن و ساکت هم نمی‌شود، پیامبر زود ساکت می‌شود تا بحث تمام شود.
وقتی می‌داند کسی از چیزی بدش می ‌آید، در مورد آن موضوع در حضور او چیزی نمی‌گوید.

در چهار حالت ساکت است. یا کسی دارد سخن می‌گوید و او صبر به خرج می‌دهد. یا در مورد بود و نبود مخلوقات فکر می‌کند. یا از چیزی عصبانی شده و خشمش را با سکوت فرو خورده است. یا می‌خواهد به مردم یاد بدهد که آنها هم اگر گاهی سکوت کنند بد نیست!

هیچ کس را سرزنش یا مسخره نمی‌کند. اگر کسی حرف اشتباه یا بیهوده‌ای بزند، بازخواستش نمی‌کند. به مسائل شخصی مردم هم کاری ندارد. دایرة المعارف علوم است ولی وقتی با کسی سخن می‌گوید، مخاطبش ذره‌ای احساس حقارت نمی‌کند.

 وقتی همه تعجب می‌کنند، او هم تعجب می‌کند! وقتی همه می‌خندند، او هم می‌خندد. چهره‌اش موقع شادی دیدنی است. چشمانش را چند ثانیه می‌بندد و خنده‌ای ملیح می‌زند که سفیدی دندانها از لابلای لب‌هایش چشمک می‌زند. با مردم شوخی می‌کند تا دلشان شاد شود. می‌گوید: «من مزاح می‌کنم. ولی نه با دروغ!» 

در مجلسی که او باشد، نه صدای کسی بلند می‌شود، نه از کسی غیبت می‌شود نه حرف بیهوده‌ای به میان می‌‌آید. در مهمانی او همه نسبت به هم تواضع و احترام دارند. غریبه‌ها را هم تحویل می‌گیرند. اگر غریبه‌ای وارد جمع شود و با بی‌احترامی حرفی بزند، با صبر و تحملش او را شرمنده می‌کند.

خوشش نمی‌آید کسی از او تعریف کند، ولی اگر کسی تعریف کند، او هم متقابلا تعریف می‌کند. 

هیچ وقت به کسی خیره نمی‌شود. گاهی نگاهی محجوب به زمین دارد، گاهی نگاهی امیدوار به آسمان و گاهی از گوشه چشم نگاهی به مردم می‌اندازد. فرق هم نمی‌گذارد. چنان حساب شده نگاه‌هایش را تقسیم می‌کند که چشمانش عدالت را از بر شده‌اند.

اگر بین او و کسی مشکلی پیش بیاید، چنان محرمانه مسأله را حل می‌کند که هیچ کس از این جریان بویی نمی‌برد. وقتی از دست کسی عصبانی می‌شود، نهایت کاری که می‌کند این است که رویش را برگرداند. به همه سفارش کرده و گفته اگر کسی پشت سرم چیزی گفت به گوشم نرسانید. دوست ندارم ذهنیت بدی از کسی داشته باشم.

حرف آخر: پیامبر فرمود: خوش ندارم مسلمانی بمیرد ولی سنت‌های پیامبرش به گردنش مانده باشد و آنها را انجام نداده باشد.

منبع: مکارم الاخلاق/ فصل اول/ با تلخیص و تصرف. (نشریه پرسمان، شماره 120)

 


نویسنده : هدی ونوسی ، ساعت 12:8 صبح روز سه شنبه 91 بهمن 10

زنده یاد سید حسن حسینی می گفت:
«من بر آنم که هم قافیه بودن مرد با درد اتفاقی نیست!»

علی
مرد ِ درد
دردهای 40 قمری که انگار زنده می‌شود در 1391 شمسی!

دردهای علی را در آخرین خطبه‌‌ی سوزانش می‌شنویم:

اکنون جز کوفه چیزی برای من نمانده که بخواهم وسعتش بخشم یا از وسعتش بکاهم 
ای کوفه! اگر قرار است با این همه مصیبت برای من باشی، ننگ بر تو!

مردم! به خدا قسم می‌دانستم شام به زودی بر شما غلبه خواهد کرد.

آنها در حمایت از باطل خود، وحدت دارند.
ولی شما در دفاع از حق، دچار تفرقه‌اید.

شما به حرف حق امام خود اهمیت نمی‌دهید.
ولی آنها به حرف باطل امام خود عمل می‌کنند.

آنها نسبت به رهبر خود امانت‌دار و شما خیانت‌کارید.

آنها در شهرهای خود به اصلاح و سازندگی مشغولند و شما به فساد و خرابکاری

آنقدر پست شده اید که اگر کاسه چوبی آب را به یکی از شما امانت دهم، می‌ترسم بند آن را بدزدید!  

خدایا!

من این مردم را خسته کردم از بس پند و اندرز دادمشان.
آنها هم مرا خسته کرده‌اند.

دلم شکسته

خدایا! به جای آنها، مردمی بهتر به من بده.
و به جای من، رهبری بدتر بر آنها مسلط کن!

خدایا! دل‌های این مردم را مثل نمک ِ در آب، آب کن!

به خدا دوست داشتم به جای شما کوفیان هزار سوار از بنی فراس داشتم که تا صدایشان می‌زنی مثل ابرهای تابستانی به سوی تو می‌شتابند.

این را گفت و از منبر پایین آمد.

...........
نهج البلاغه/ خطبه 25


نویسنده : هدی ونوسی ، ساعت 12:34 عصر روز جمعه 91 آبان 12

امام محمد تقی (علیه السلام) فرمود:
ای شیعیان! با مخالفان شیعه با سوره «قدر» استدلال کنید تا پیروز شوید
به خدا این سوره بعد از پیغمبر حجت خدا بر مردم است.
این سوره سرور دین شما و اوج دانش ماست.
(اصول کافی/ ترجمه مصطفوی/ ج 1/ ص 369)

و این شیوه‌ی استدلال که پیامبر به کار گرفت:
امام علی (علیه السلام) می‌فرماید:
هر وقت تیمی و عدوی (ابوبکر و عمر) پیش پیامبر بودند و پیامبر سوره قدر را با گریه می‌خواند، می‌گفتند:
چقدر در این سوره دلت می‌سوزد!

پیامبر می‌فرمود: به خاطر چیزی که در شب قدر با چشمم دیدم و با دلم دریافتم.
و به خاطر چیزی که بعد از من علی در می‌یابد.

می‌گفتند: مگر چه دیده‌ای و او چه می‌بیند؟

پیامبر روی خاک می‌نوشت: تنزل الملائکة و الروح فیها بإذن ربهم من کل أمر
و می‌فرمود: وقتی خدا می‌گوید هر امری، دیگر چیزی می‌ماند؟
می‌گفتند: نه

می‌فرمود:‌ می‌دانید آنکه هر امری بر او نازل می‌شود، کیست؟
می‌گفتند: تو هستی

می‌فرمود:‌بله! ولی مگر بعد از من دیگر شب قدر نیست؟
می‌گفتند: چرا

می‌فرمود: بعد از من هم در شب‌های قدر آن امر نازل می‌شود دیگر؟
می‌گفتند: آری

می‌فرمود: به چه کسی نازل می‌شود؟
می‌گفتند: نمی‌دانیم.

بعد پیامبر دست بر سر من می‌گذاشت و می‌فرمود:
اگر نمی‌دانید بدانید که بعد از من امر بر این شخص نازل می‌شود.

بعد از پیامبر همیشه شب‌های قدر ترس و هراس در دل این دو نفر می‌افتاد.
أصول الکافی / ترجمه مصطفوى، ج‏1، ص: 364

امام محمد تقی (علیه السلام):
از اولین روز آفرینش تا پایان جهان همیشه باید در زمین حجتی باشد.
خداوند هر سال شب قدر تفسیر و جزئیات امور را بر ولی امر خود که محبوب‌ترین بندگانش در آن زمان است، نازل می‌کند.
(همان، ص 367)

و شب قدر همچنان هست.
و همچنان امر خدا بر ولی امر حاضر نازل می‌شود.
و امروز آن ولی امر، امام زمان (عج) است.


نویسنده : هدی ونوسی ، ساعت 6:22 عصر روز سه شنبه 91 مرداد 17

ما طلبه‌ها یک درسی می‌خوانیم به اسم منطق. احتمالا شما هم تا حدی خوانده‌اید و آشنایید.
من همیشه با عشق تمام منطق می‌خواندم و می‌نشستم مسأله‌هایش را حل می‌کردم و برای قاعده‌هایی که کتاب نتوانسته بود مثال بیاورد و با الف و ب و ج سر و تهش را هم آورده بود دنبال مثال می‌گشتم. کاری بس لذت‌بخش بود و جای ریاضی را برایم پر می‌کرد.
حالا که چندین سال از منطق خواندنم می‌گذرد، دارم می‌فهمم منطق خواندن با نخواندن چه فرقی دارد.
به خصوص وقتی تحلیل‌های سیاسی این‌وری‌ها و اون‌وری‌ها! را می‌بینم و یک‌عالمه مثال پیدا می‌کنم که می‌شود با آن یک کتاب منطق جدید نوشت. (البته مربوط به فصل مغالطه و به خصوص قیاس مع‌الفارق!)
هرکس برای اثبات حرف و عقیده خودش و برای اثبات حقانیت نامزد خودش (در انتخابات‌ها) به یک ماجرا یا شخصیت تاریخی (از تاریخ اسلام یا تاریخ انقلاب اسلامی) اشاره می‌کند و می‌گوید:
زمان پیامبر یا امام علی یا امام حسین... یا امام خمینی، فلانی فلان کار را کرد،
الان هم فلانی همان کار را کرد
پس این فلانی مثل آن فلانی است
و در نتیجه چون عاقبت آن فلانی آنطور شد عاقبت این فلانی هم اینطور می‌شود!
وقتی یک فیلم تاریخی (مثلا مختار) پخش می‌شود و مردم یک کمی تاریخ بیشتر یاد می‌گیرند، بازار مقایسه‌ها حسابی داغ می‌شود.

اما چرا قیاس مع‌الفارق؟
در منطق یک «تناقض» داریم که معنایش با همان تناقضی که ما می‌گوییم تقریبا یکی است. یعنی دو مسأله هیچ ربطی به هم نداشته باشند. حالا برای اثبات اینکه این دو مسأله‌ی کاملاً بی‌ربط، متناقض هستند، نیاز به 8 ربط داریم! می‌گفتیم:
در تناقض هشت وحدت شرط دان
وحدت موضوع و محمول و مکان
وحدت شرط و اضافه، جزء و کل
قوه و فعل است، در آخر زمان
یعنی وقتی‌ می‌خواهی بگویی این قضیه نقیض آن قضیه است باید زمان و مکان و مابقی شرایطشان یکی باشد و بعد ادعا کنی.
حالا چه برسد به اینکه می‌خواهی بگویی این قضیه مثل آن قضیه است!

البته این نوع تحلیل‌ها و قیاس‌های مع‌الفارق بیشتر از طرف رسانه‌های خارجی صورت می‌گیرد و تا مردم بیایند بفهمند چه مغالطه‌ای در استدلال آن خوابیده است، کار از کار گذشته است و هتک حرمت‌ها و توهین‌ها و بی‌اعتمادی‌ها به جمهوری اسلامی اتفاق افتاده است.
همین غلط‌های منطقی بود که باعث می‌شد دو طرف مخالف بتوانند با استدلال به یک تاریخ، خود را حق جلوه دهند. 
وقتی کار مقایسه‌ها بالا گرفته بود، من مدام با خودم می‌گفتم:

تاریخ آنقدر گسترده است که اگر هزار حزب هم بودند، هر کدام می‌توانستند برای حقانیت خودشان یک مثال از توی آن بیرون بکشند! 
اما کدامشان مغالطه می‌کنند و کدام استدلالشان منطقی است؟ باید بررسی کرد.
مثلا یکی که قوانین قیاس و تمثیل را نمی‌داند می آید اوضاع ایران را به «شعب ابی‌طالب» تشبیه می‌کند و بعد رهبر انقلاب که اینها را می‌فهمد می‌آید این مغالطه را باطل می‌کند و می‌گوید: اوضاع ما اوضاع بدر و خیبر است.
و همین است که به انسان فرقان می‌دهد تا بتواند حق را از باطل تشخیص دهد.

خیلی دلم می‌خواهد یک روز همه این مثال‌ها را جمع کنم و بنشینیم مغالطه‌های پنهانشان را در‌بیاوریم. شما فقط مثال‌هایش را بیاورید یک کلاس منطق اینجا راه بیندازیم ...چشمک


نویسنده : هدی ونوسی ، ساعت 10:59 صبح روز پنج شنبه 91 اردیبهشت 21

دیشب برای دیدن فیلم «سی و سه روز» به سینما رفتیم. ولی چون فقط 3 نفر بودیم، فیلم اکران نشد و گفتند حالا که تا اینجا آمده‌اید «اخلاقتو خوب کن» را ببینید!

با بی‌میلی وارد شدیم. از همان آغاز فیلم متوجه شدیم از همین فیلمهای «روحی ـ مرده‌ای» است! که البته در تلویزیون یک عنصر دکوری با عنوان «مشاور مذهبی» داشتند که اینجا نداشت! و پر از سوتی دینی، فلسفی، عقلی و ... بود.

نمی‌]خواهم درد دلم را طولانی کنم. فقط سه بخش از فیلم  را می‌نویسم که ... :
 رضا عطاران در نقش فرشته می‌گوید: «چه میدونم! تو عقل داری می‌فهمی! ما که کلاً تعطیلیم!» یا «خدایا یه عقلی به ما بده بفهمیم این کارای آدما یعنی چی؟»
خب یکی نیست بگوید جناب عطاران! از یک دانشجوی سال اول فلسفه هم بپرسی برایت یک نمودار میکشد و می‌گوید موجودات سه دسته اند: ا. عقل محض که فرشتگانند. 2. شهوت محض که حیواناتند. 3. ترکیبی از عقل و شهوت که انسان است!

یک حاج آقا در این فیلم است که مدام از این فرشته مرگ می‌]خواهد او را به آن دنیا بفرستد چون همه کارهایش را کرده است. و این فرشته مدام به او می‌گوید فلان کار را نکردی فلان اشتباه را کردی و نفهمیدی و فلان و فلان.. و در آخر می‌گوید: «کاش من آدم بودم به تو می‌فهموندم آدم به کی میگن!»

در آخر فیلم پسری که به دلیل تجربه کُما و ایست قلبی مثلا توبه کرده دست دختری را میگیرد و با هم از بالای برج می‌پرند پایین روی کیسه هوا تا این تجربه را به آن دختر هم منتقل کند و  توفیق توبه را به او هم بدهد! این فرشته از این کار «موجود آدمی» به شگفت می‌آید و آن کلاه کذایی را از سرش برمی‌دارد و در مقابل او به سجده می‌رود! بالاخره فهمیدیم راز «انی اعلم ما لا تعلمون»‌چه بود!!!
-------------------------------------------------
این روزها در اکثر برنامه‌های تلویزیون رد پای یک حرکت ضد دینی، ضد اسلامی و ضد انقلابی را می‌بینیم.
تجربه بعضی افراد انقلابی را شنیده‌ایم که در صدا و سیما با چه برخوردهایی مواجه شده‌اند.
آیا به این سینما و صدا و سیما اعتماد دارید؟
آیا همه اینها اشتباهاتی غیر مغرضانه است؟


نویسنده : هدی ونوسی ، ساعت 11:46 عصر روز سه شنبه 90 بهمن 11

خیابان صدای جیغ و دادش را در گلو می‌چرخانید
گوش کسی بدهکار نبود
ناگهان ترمزی صدای جیغ را برید
گام‌ها به سمت جیغ شتافتند
دختری گرفتار در چنگال خبیث نرهای تشنه
ناجیان به سمت شغال‌ها می‌دویدند
شغال‌ها نه غیرت دارند نه مردانگی
شیشه‌ای می‌شکند
حالا ناجی فقط خون می‌بیند از پشت تکه شیشه‌های خرد شده در چشمش
دخترک رها می‌شود
و خون‌ها جاری...
خیابان سرش را پایین می‌اندازد
از شرم چشمان تو

امجروح شدن یک روحانی توسط اراذل هنگام نجات یک دختر
حجة الاسلام فروزش امام جماعت دانشگاه علوم پزشکی تهران


نویسنده : هدی ونوسی ، ساعت 10:36 صبح روز چهارشنبه 90 خرداد 18

وقتی عمر و ابوبکر نتوانستند از امام علی(ع) بیعت بگیرند، سراغ حضرت فاطمه (س) رفتند.  فاطمه(س) رو به دیوار کرد. سلام کردند. پاسخ نداد.
ابوبکر: محبوبه‌ی رسول خدا(ص)! به خدا! نزدیکان پیامبر از نزدیکان خودم برایم عزیزترند. تو از عایشه برایم محبوب‌تری. دوست داشتم وقتی پدرت از دنیا رفت، من به جای او می‌رفتم! من فضیلت تو را می‌دانم. فکر می‌کنی تو را از ارث محروم کرده‌ام؟ نه! رسول خدا خودش گفت: ما ارث نمی‌گذاریم، هرچه از ما باقی می‌ماند، صدقه است!
فاطمه(س): اگر حدیثی از پیامبر بگویم، به آن عمل می‌کنید؟
ابوبکر و عمر: آری!
فاطمه(س): شنیده‌اید که پیامبر می‌گفت: خشنودی من در خشنودی فاطمه و خشم من در خشم فاطمه است. هرکس دخترم فاطمه را دوست داشته باشد، گویا مرا دوست داشته و هرکس او را خشنود کند، مرا خشنود کرده و هرکس او را خشمگین کند، مرا خشمگین کرده است؟
عمر و ابوبکر: آری! شنیده‌ایم!
فاطمه(س): در پیشگاه خدا و فرشتگانش گواهی می‌دهم شما دو نفر نه‌تنها مرا خشنود نکرده‌اید، بلکه مرا به خشم آورده‌اید. وقتی به دیدار پیامبر بروم، حتماً از شما دو نفر شکایت خواهم کرد! (1)

                                                                  ***
(وقتی امام علی را از خانه بیرون کشیدند، فاطمه(س) به سمت مقبره پیامبر راهی شد. همه زنان هاشمی به دنبالش راه افتادند. فریاد زد:)
ـ دست از سر پسر عمویم بردارید!
به خدا اگر دست از سرش برندارید، گیسو پریشان می‌کنم، پیراهن رسول خدا را بر سر می‌نهم و فریاد می‌زنم و خدا را می‌خوانم! شتر صالح که برای خدا از فرزند من ارزشمندتر نبود!
(سلمان:) ـ نزدیکش بودم. با همین چشم‌های خودم دیدم که دیوارهای مسجد پیامبر از زمین بلند می‌شوند جوری که آدم می‌توانست از زیر آن رد شود.
به سراغش رفتم و گفتم: خانم من! سرور من! خداوند پدرت را از روی رحمت و مهربانی فرستاد، شما هم خشمگین مباش!
فاطمه(س) بازگشت. دیوارها به سر جای خویش بازگشتند و گرد و غبارشان همه جا را پر کرد.(2)

                                                                  ***
عباس: علی! فکر می‌کنی چرا عمَر از همه کارگزارانش غرامت می‌گیرد، ولی از قنفذ نمی‌گیرد؟
علی(ع) نگاهی به اطرافیانش کرد. چشمانش غرق اشک شد و گفت: به خاطر سپاسگذاری از او بابت ضربه‌ای که به فاطمه(س) زد و جانش را گرفت. اثر آن ضربه مثل دستبندی دور بازویش مانده بود.(3)

----------------------------------------------------------
(1): امامت‏وسیاست/ ابن قتیبه (دانشمند اهل سنت)/ج1/ص31
(2): اعلموا انی فاطمه/ عبدالحمید المهاجر/ ج 8/ ص 719
(3): همان/ ص 723


نویسنده : هدی ونوسی ، ساعت 11:28 عصر روز شنبه 90 فروردین 27

کتاب زن/ فاطمه فاطمه است، نوشته دکتر علی شریعتی، ص 152:
و(علی) کودک بود، هشت یا ده ساله، و در خانه‌ی پیغمبر که شبی وارد اتاق پدر و مادرش شد: محمد و خدیجه!
دید که دارند به خاک می‌افتند و می‌نشینند و بر‌می‌خیزند و زیر لب چیزی می‌گویند: هر دو با هم. و هیچکدام به او توجهی ندارند. در شگفت ماند، در آخر پرسید: چه  می‌کنید؟ پیغمبر گفت:
ـ نماز می‌خوانیم، من مأمور شده‌ام تا پیام اسلام را به مردم ابلاغ کنم و آنان را به یکتایی الله و رسالت خویش بخوانم. ای علی ترا نیز بدان می‌خوانم.

خطبه 131 نهج البلاغه:

اللهم انی اول من أناب و سمع و أجاب لم یسبقنی الا رسول الله بالصلاه.
خدایا من نخستین کسی هستم که به تو روی آورد و دعوت تو را شنید و اجابت کرد. در نماز کسی از من جز رسول خدا پیشی نگرفت.

کتاب زن/ فاطمه فاطمه است:
و علی گرچه هنوز کودکی است خردسال و در خانه‌ی محمد زندگی می‌کند و سراپا غرقه در محبت‌ها و بزرگواری‌های او است، اما علی است. او بی‌اندیشه آری نمی‌گوید. ایمان او باید بر خردش بگذرد و سپس به دلش راه یابد. در عین حال زبانش لحن سن و سال خویش را دارد.
ـ اجازه بدهید با پدرم، ابوطالب، در میان بگذارم و با او در این کار مشورت کنم، سپس تصمیم می‌گیرم.
و بیدرنگ از پله‌ها بالا رفت تا در اتاقش بخوابد.
اما این دعوت، دعوتی نیست که علی را ـ هرچند هشت یا ده ساله ـ آرام بگذارد. تا سحرگاه بدان می‌اندیشد و بیدار می‌ماند...
صبح گفت: من دیشب با خودم فکر کردم، دیدم خدا، در آفرینش من، با پدرم ابوطالب، مشورت نکرد و اکنون من چرا در پرستش او باید از وی نظر بخواهم؟ اسلام را به من بگوی. و پیغمبر گفت و او گفت: می‌پذیرم.

خطبه 192:
 شما موقعیت مرا نسبت به رسول خدا در خویشاوندی نزدیک، در مقام و منزلت ویژه می‌دانید، پیامبر مرا در اتاق خویش می‌نشاند، در حالی که کودک بودم مرا در آغوش خود می‌گرفت...
من نور وحی و رسالت را می‌دیدم و بوی نبوت را می‌بوییدم من هنگامی که وحی بر پیامبر فرود می‌آمد ، ناله‌ی شیطان را شنیدم. گفتم ای رسول خدا، این ناله‌ی کیست؟ گفت: شیطان است که از پرستش خویش مأیوس گردید. سپس فرمود: «علی! تو آنچه را من می‌شنوم می‌شنوی و آنچه را که من می‌بینم، می‌بینی جز اینکه تو پیامبر نیستی بلکه وزیر من بوده و به راه خیر می‌روی»

***


_ کسی که خود صدای وحی را می‌شنید (تسمع ما أسمع) و جبرئیل را  می‌دید (تری ما أری) و ناله‌ی شیطان را شنید، نیاز به فکر کردن و مشورت با پدرش دارد؟

_ کسی که وقتی در خانه کعبه متولد شد در همان نوزادی ده سال پیش از رسالت پیامبر و نزول قرآن سوره مؤمنون را خواند، قرآن و وحی و نماز را نمی‌شناسد؟ 

_ بی‌سبب نیست که ائمه فرمودند: روایاتی که اهل سنت در مورد ما نقل می‌کنند را نقل نکنید حتی اگر در فضایل ما باشد، چون آنها زهرشان را ریخته‌اند.

_ غفلت ما از آنجا ناشی می‌شود که به روایات معتبر خود که می‌گوید «علی اولین کسی بود که ایمان ‌آورد» توجه نمی‌کنیم و روایات اهل سنت را که گفته‌اند «علی اولین مردی بود که اسلام آورد» یا «علی اولین بچه‌ای بود که اسلام آورد» و بعد عدم اهمیت اسلام آوردن بچه را مطرح می‌کنند، حتی در کتب تاریخی خود مورد استفاده قرار می‌دهیم.

_ و وای به حال ما روزی که بگوییم که خب چه اهمیتی دارد که خدیجه اول اسلام آورده باشد یا علی؟
_ و وای به حال ما روزی که از کنار همه چیز به همین راحتی بگذریم. تا روزی چشم باز می‌کنیم و می‌بینیم دیگر هیچ افتخاری برایمان نمانده است!

***

_ در این پست کتاب دکتر شریعتی انتخاب شد، چون خوانندگان بیشتری دارد و خود ایشان درخواست نقد کتاب هایشان را داده اند وگرنه این اشتباهات مختص به این کتاب نیست.

_ این پست با توجه به پیام های دوستان و نظرات دلسوزانه برخی از آنها و پس از مطالعات مجدد بنده پس از مدتی تا حدودی ویرایش شد. شاید بعد از مطالعات بیشتر تغییرات بیشتری حاصل شود!

_ به دوستان دیگر هم پیشنهاد می کنم پیش از شناخت کامل دکتر شریعتی یک جانبه به قاضی نروند.


نویسنده : هدی ونوسی ، ساعت 10:37 عصر روز دوشنبه 89 اسفند 16

   1   2   3      >
آخرین یادداشتها