مقابلم می نشیند، با نگاه حسرت آمیزی نگاهم میکند و دعا می کند که ای کاش جای من بود...
"ای کاش جای تو بودم، خانواده ایی مذهبی، بدون خجالت نماز میخوانی، مجبور نیستی با پسران فامیل دست بدهی و روبوسی کنی، بدون هیچ فشاری با حجاب در محیط خارج ظاهر می شوی، بدون دغدغه ایی درست را میخوانی، از نیش و کنایه بخاطر اعتقادات هم خبری نیست...
ولی من!
مخفیانه نماز میخوانم، با هزار بهانه به مهمانی های اقوام نمی روم، نمی توانم خیلی راحت از افکار و اعتقاداتم صحبت کنم، دوست و آشنا بخاطر حجابم مرا اُمل خطاب میکنند، حق انتخاب همسر آینده ام را ندارم، مجبورم می کنند با کسی زندگی کنم که با لیوان شراب صبحش را آغاز میکند... "
این ها را می گفت و هق هق گریه می کرد، جلویش کم آوردم، از روی ماهَ ش خجالت می کشیدم...
رویش را بوسیدم و گفتم:
هر که در این بزم مقرب تر است/ جام بلا بیشترش می دهند...
نجوا ..........................
اینها را که می گفت من بیشتر به حال او حسرت می خوردم!
اگر می دانست چه درجه ایمانی دارد...
ای کاش من جای تو بودم...