امروز برای کار آموزشی به بلوک اداری دانشگاه رفتم. آقای رضایی مسئول آموزش مدارک را از من گرفت و شروع کرد به ثبت کردن. چند سوال هم از من پرسید و جوابش را دادم.
موقع رفتن صدایم کرد و گفت :"شما طلبه همین حوزه معصومیه هستید؟" گفتم بله.
گفت باورم نمیشود ، پرسیدم چرا؟ که اینطور جوابم را داد...
"دیروز یکی از همین خانم های حوزه شما با همسرش پیش من آمده بود تا مدارکش را کامل کند. خودش بیرون از اتاق ایستاده بود و به شوهرش اشاره می کرد که فلان کار را بکند و شوهرش مو به مو انجام می داد. به جایی رسید که شوهر این خانم متوجه صحبت های همسرش نشد و زنش هم تند تند در حالیکه رویش را کاملا پوشانده بود، پشت در سعی می کرد منظورش را به اون بفهماند. موقع رفتن شان هم آنقدر عصبانی بودم که نمی دانستم چطور خودم را کنترل کنم."
عینکم را بالا و پایین کردم و به او گفتم :" چرا عصبانی!؟"
سر دلش را باز کرد و حرفهایش را اینطور ادامه داد :" این یک توهین به من است. مگر من لولو خُرخُره هستم که خودش حاضر نشد جلو بیایید و شوهرش را برای انجام کارهایش پیش من می فرستد؟ مگر من چکارش میکنم؟ این طور آدم ها حتما به طرف مقابلشان شک دارند که اینطور رفتار می کنند. من همیشه از خانم های طلبه بدم می آمد، برای اینکه با آدم طوری برخورد می کنند که انگار اینها فقط خدا را می شناسند و ماهم هستیم بنده سرو پا تقصیر!
ای کاش به جای اینگونه رفتار ها مثل شما رفتار معقول از خودشان نشان می دادند و راحت کارشان را انجام می دادند ، نه اینکه طوری رفتار کنند که هم به طرف مقابل به نوعی توهین شود و نه خودشان به سختی بیافتد"
حق با آقای رضایی بود، بنده خدا راست می گفت، جوابی نداشتم به او بدهم، سرم را انداختم پایین و گفتم: "وقتی افراط باشد بیش از این هم انتظار نمی رود"
موقع رفتن صدایم کرد و گفت :"شما طلبه همین حوزه معصومیه هستید؟" گفتم بله.
گفت باورم نمیشود ، پرسیدم چرا؟ که اینطور جوابم را داد...
"دیروز یکی از همین خانم های حوزه شما با همسرش پیش من آمده بود تا مدارکش را کامل کند. خودش بیرون از اتاق ایستاده بود و به شوهرش اشاره می کرد که فلان کار را بکند و شوهرش مو به مو انجام می داد. به جایی رسید که شوهر این خانم متوجه صحبت های همسرش نشد و زنش هم تند تند در حالیکه رویش را کاملا پوشانده بود، پشت در سعی می کرد منظورش را به اون بفهماند. موقع رفتن شان هم آنقدر عصبانی بودم که نمی دانستم چطور خودم را کنترل کنم."
عینکم را بالا و پایین کردم و به او گفتم :" چرا عصبانی!؟"
سر دلش را باز کرد و حرفهایش را اینطور ادامه داد :" این یک توهین به من است. مگر من لولو خُرخُره هستم که خودش حاضر نشد جلو بیایید و شوهرش را برای انجام کارهایش پیش من می فرستد؟ مگر من چکارش میکنم؟ این طور آدم ها حتما به طرف مقابلشان شک دارند که اینطور رفتار می کنند. من همیشه از خانم های طلبه بدم می آمد، برای اینکه با آدم طوری برخورد می کنند که انگار اینها فقط خدا را می شناسند و ماهم هستیم بنده سرو پا تقصیر!
ای کاش به جای اینگونه رفتار ها مثل شما رفتار معقول از خودشان نشان می دادند و راحت کارشان را انجام می دادند ، نه اینکه طوری رفتار کنند که هم به طرف مقابل به نوعی توهین شود و نه خودشان به سختی بیافتد"
حق با آقای رضایی بود، بنده خدا راست می گفت، جوابی نداشتم به او بدهم، سرم را انداختم پایین و گفتم: "وقتی افراط باشد بیش از این هم انتظار نمی رود"