بعد از ادای احترام و بوسیدن در حرم به آرامی از صحن مطهر خارج شدم.
چشمم خورد به پیرمرد دستفروشی که کارت شارژ میفروخت.
نمیدانم چطور شد به سمتش رفتم و پرسیدم: " کارت پنج تومانی هاتون چنده؟"
گفت : "پنج تومنیها ، پنجو پونصد میشه"
به خودم گفتم 15 دقیقه دیگر به خانه میرسم و با نت میخرم.
گفتم: "ممنون نمیخوام" و برگشتم...
یک قدمی بر نداشته بودم، از پشت سر صدایم زد
با صدای لرزان و معصومانهاش گفت:
"دخترم نمیخوایی امروز ما یه نون سنگک بخوریم؟"
دلم سوخت، اما نه برای پیرمرد، برای خودم که...
..........................
خیلی اوقات کوتاهترین حرفها از ناشناسترین افراد تلنگریست برای ما
اینکه در همین نزدیکیها خیلیها هستن، نفس میکشند، زندگی میکنند و خدا توفیق واسطه شدن برای استجابت دعایشان را به ما داده...
و ما چقدر لبیک گفتیم!