سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امکانات

درباره نویسنده
امام زمان که این شکلی نبود! - طلبه های ونوسی
مدیر وبلاگ : دختران طلبه[41]
نویسندگان وبلاگ :
هلیا ونوسی[7]
هدی ونوسی[14]

بازدید امروز : 52
بازدید دیروز :398
آی دی نویسنده
رایانامه

خوراک وبلاگ



نمیدانید خوراک چیست؟

با عضویت در وبلاگ تمام مطالب به ایمیل شما فرستاده می شود.  


آرشیو وبلاگ


سلام
از ونوس نیامده ایم
نسوان تک وجهی
شیر صفتان!!
جامعة الزهرا از نگاه دوربین
مزاحم
سرویس جامعه الزهرا !
عزاداری مدرن!
غزه! غزه! به دادشان برسیم
حاج آقا تو حرف نزن
هر عیب که هست از مسلمانی ماست
حجاب و ترک خودآرایى در انظار عموم
آیا از جنگ بین دو جنس خسته نشده اید؟
از شادى تا اندوه
طلبه های ونوسی(دختران طلبه)
اهانت تا کجا؟!
مبلغ کوچولو
دلمان برای وحدت تنگ شده!
چادر برای آقایون ، سبیل برای خانم ها
دور از جان خر
صدایی که من را زمین گیر کرد
کارشناسی ارشد
برای خودم شخصیت قائلم
دلم جنوب می خواهد
فقر فرهنگی
مباحثه
به جای مادر
از خانم های طلبه بدم می اید
شب...
با خط لب بنویس!
شما هم عمامه می ذارید؟
این همه هیاهو برای چه؟؟؟
تهران شهر اخلاق...
من روضه ام
آقا بوق نزن!
بیسواد! به خودتم می گی آخوند؟
وقتی بعضی چیزها عادی شود...
سنجش به سبک دقت
هزار همه
عباس، ای نمایشگاه زیبایی
ای کاش من جای تو بودم
بیانیه
ببخشید من عذر دارم!
چرا هل می دی؟


پیوندها




موسیقی وبلاگ




لوگوی وبلاگ


امام زمان که این شکلی نبود! - طلبه های ونوسی


 

«مثلا شاید موقع ظهور بگوییم: امام زمان که این شکلی نبود!»

***

هر بار وقتی داستان پیامبران را در قرآن پشت سر هم می‌خواندم و می‌دیدم قومشان یکی پس از دیگری زیر بار حرف حق نرفتند و عذاب شدند اولین چیزی که دربارة آن مردم به ذهنم می‌رسید این بود که چقدر مردمِ بدقلقی بودند و دربارة پیامبرشان هم می‌گفتم که چقدر زود کم آورد و فوری عذاب خواست! شاید خلاصه بودن و پشت سر هم بودن داستان‌ها و قرآن خواندنِ سرسری این تصور را برایم ایجاد می‌کرد. اما این بار ناگهان وسط سورة اعراف در ماجرای قوم صالح دستی، ترمزم را کشید و گفت وایسا! وقتی به این آیه رسیدم:

قالَ الْمَلَأُ الَّذِینَ اسْتَکْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لِلَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا لِمَنْ آمَنَ مِنْهُمْ أَتَعْلَمُونَ أَنَّ صالِحاً مُرْسَلٌ مِنْ رَبِّهِ قالُوا إِنَّا بِما أُرْسِلَ بِهِ مُؤْمِنُونَ.

اشراف قوم صالح که از قبول دعوت او سر باز زده بودند، به آن دسته از مستضعفانی که ایمان آورده بودند گفتند: آیا مطمئنید صالح از طرف پروردگارش فرستاده شده؟ گفتند: ما به آنچه صالح آورده ایمان داریم. (75اعراف)

یک لحظه پیش خودم فکر کردم که اگر من هم جای آن مردم بودم قدرت آن را داشتم که جلوی بالاسری‌هایم بایستم و روی ایمانم پافشاری کنم و بگویم هرچه می‌خواهید بگویید من صالح را قبول دارم?!

مستضعف در این آیه در برابر مستکبر است. یعنی کسانی که زیر بار زورگویی مستکبرین بودند. اینجا هم مستکبرین می‌خواستند با زور مانع ایمان آوردن آنها به صالح شوند.

برای همین گفتند: إِنَّا بِالَّذِی آمَنْتُمْ بِهِ کافِرُونَ: اما ما به آنچه شما به آن ایمان آورده‌اید، اعتقاد نداریم! (76) (یعنی شما هم باید مثل ما باشید‍!)

بعد هم برای اینکه عملا جلوی اعتقاد مردم را با زور خود بگیرند شتر صالح را که معجزة او بود کشتند:

فَعَقَرُواْ النَّاقَةَ وَ عَتَوْاْ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِمْ وَ قَالُواْ یَاصَلِحُ ائْتِنَا بِمَا تَعِدُنَا إِن کُنتَ مِنَ الْمُرْسَلِین

شتر را کشتند و از دستور پروردگار سرپیچی کردند و گفتند: صالح! حالا اگر راست می‌گویی که پیامبری، آن عذابی که می‌گفتی را بفرست!

بعد هم آن منکران به اصطلاح خودمان خیط شدند، چون عذاب جدی جدی آمد و در خانه‌هایشان هلاک شدند.

فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَأَصْبَحُواْ فىِ دَارِهِمْ جَاثِمِینَ(78)

اینجا دیگر صالح نا‌امید با قومش وداع کرد و گفت:

آن رسالت پروردگارم که فکر می‌کردید دروغ است را رساندم. خیرتان را خواستم و نصیحتتان کردیم. ولی چه کنم که شما نصیحت‌کنندگان را دوست ندارید!

فَتَوَلىَ‏ عَنهُْمْ وَ قَالَ یَاقَوْمِ لَقَدْ أَبْلَغْتُکُمْ رِسَالَةَ رَبىّ‏ِ وَ نَصَحْتُ لَکُمْ وَ لَکِن لَّا تحُِبُّونَ النَّاصِحِین.

لحن مأیوسانه‌اش بعد از پس دادن همة امتحان‌ها، مرا به یاد آخرین خطبة امام علی (علیه السلام) انداخت:

خدایا! من این مردم را خسته کردم از بس پند و اندرز دادمشان. آنها هم مرا خسته کرده‌اند. دلم شکسته...

خدایا! به جای آنها، مردمی بهتر به من بده و به جای من، رهبری بدتر بر آنها مسلط کن!

خدایا! دل‌های این مردم را مثل نمک ِ در آب، آب کن!

به خدا دوست داشتم به جای شما کوفیان هزار سوار از بنی فراس داشتم که تا صدایشان می‌زنی مثل ابرهای تابستانی به سوی تو می‌شتابند.

این را گفت و از منبر پایین آمد. (نهج البلاغه/ خطبه 25)

حالم یک جوری شده بود که نمی‌توانستم از خیر این صفحه بگذرم. رفتم سراغ تفسیر. المیزان، نمونه، ... تا رسیدم به تفسیر البرهان و شروع کردم به خواندن روایات:

امام صادق علیه السلام فرمود: حضرت صالح مدتی به غیبت رفت و در قومش نبود. روزی که رفت تنومند و چاق بود و ریش‌های پرپشتی داشت ولی وقتی برگشت لاغر شده بود و صورتش جمع شده بود. وقتی برگشت، قومش او را از ظاهرش نشناختند. آن موقع مردم قومش سه دسته شده بودند: یک دسته منکر که هیچ جوری از حرف خود برنمی‌گشتند، یک دسته به او شک داشتند و دستة دیگر یقین داشتند. وقتی برگشت اول سراغ گروهی که شک داشتند، رفت. گفت: من صالحم! باور نکردند و به او توهین هم کردند. گفتند: صالح این شکلی نبوده! بعد به سراغ آن دستة منکر رفت. اصلا به حرفش گوش ندادند و به شدت از او فاصله گرفتند. بعد سراغ اهل یقین رفت. گفت: من صالحم. گفتند: یک نشانه بده که مطمئن شویم خودتی. چون در این شک نداریم که خداوند مخلوقاتش را به هر شکلی که بخواهد در‌می‌آورد. ما با هم دربارة نشانه‌های قائم بحث و بررسی کرده‌ایم ولی موقعی مطمئن می‌شویم که خبر از آسمان برایمان بیاید. صالح گفت: من همان صالحی هستم که برایتان شتر را آوردم. گفتند: درست است. دربارة همین هم بحث و بررسی کرده‌ایم. بگو نشانه‌اش چیست؟

گفت: او یک سهم آب خاص داشت شما هم یک سهم آب خاص در روز مشخصی داشتید.

گفتند: ما به خدا و آنچه آورده‌ای ایمان آورده‌ایم. اینجا بود که خدا گفت: «أَنَّ صالِحاً مُرْسَلٌ مِنْ رَبِّهِ» و اهل یقین گفتند: «إِنَّا بِما أُرْسِلَ بِهِ مُؤْمِنُونَ» و منکران و اهل شک و شبهه گفتند: «إِنَّا بِالَّذِی آمَنْتُمْ بِهِ کافِرُون».

بعد یک نفر از امام صادق می‌پرسد: بین آنها در آن زمان عالمی هم بود؟

امام فرمود: خدا عادل‌تر از آن است که زمین را بدون عالمی که مردم را به راه خدا راهنمایی کند، رها کند. بعد از اینکه صالح رفت قومش هفت روز بدون امام و راهنما ماندند. اما نسبت به دین خدا که در دست آنها بود متحد بودند و تفرقه نداشتند. برای همین وقتی صالح آمد، او را پذیرفتند.

قصة امام زمان، قصة حضرت صالح است!

روایت دوم:

پیامبر (صلی الله علیه و آله) از جبرئیل پرسید: قوم صالح چطور هلاک شدند؟

جبرئیل گفت: ای محمد! وقتی صالح در میان قومش به پیامبری مبعوث شد، شانزده ساله بود. تا صد و بیست سالگی در بین آنها بود ولی هیچ کس به دعوتش جواب مثبت نداد. آنها هفتاد بت داشتند که به جای خدا می‌پرستیدند. صالح که دید وضعیت اینطور است گفت: ای قوم من! من در شانزده سالگی در میان شما مبعوث شدم و حالا به صد و بیست سالگی رسیده‌ام. دو پیشنهاد دارم. اگر می‌خواهید از من چیزی بخواهید تا از خدایم بخواهم برایتان برآورده کند. اگر هم می‌خواهید از خدایان شما بخواهم. اگر خدایان شما آن خواسته را برآورده کردند، من از اینجا می‌روم. چون دیگر حسابی از دست هم خسته شده‌ایم. گفتند: خوب گفتی صالح! یک روز را معین کردند. بت‌هایشان را کول کردند و غذا و نوشیدنی‌هایشان را به نیت قربت به آنها خوردند و بعد صالح را صدا زدند. گفتند صالح بیا و خواسته‌ات را بخواه. صالح بزرگِ بت‌هایشان را خواست. گفت: اسمش چیست؟ گفتند: فلان. اسمش را صدا زد. بت جواب نداد. صالح گفت: چرا جواب نمی‌دهد؟ گفتند: یکی دیگر را صدا بزن. یکی یکی همه بت‌ها را صدا زد و هیچ‌کدام جواب ندادند. گفت: ای قوم! می‌بینید؟ همة بت‌هایتان را صدا زدم ولی هیچ‌کدام جواب ندادند. حالا شما از من بخواهید تا خواسته‌تان را از خدایم بخواهم که بلافاصله جوابتان را بدهد. آنها به سراغ بت‌هایشان رفتند و گفتند: شما چه‌تان شده است که جواب صالح را نمی‌دهید؟ بت‌ها جواب ندادند. گفتند: صالح! کمی ما را با بت‌هایمان تنها بگذار! صالح آنها را تنها گذاشت. هی بر سرشان خاک می‌ریختند و به بت‌هایشان می‌گفتند: اگر جواب صالح را ندهید، آبرویمان می‌رود.

بعد صالح را صدا زدند: گفتند: حالا بیا و خواسته‌ات را بگو. صالح برگشت و صدا زد ولی باز هم جواب ندادند. آنها به بت‌ها گفتند: صالح می‌خواهد جوابش را بدهید می‌خواهد با او حرف بزنید! صالح گفت: همانطور که می‌بینید دیگر روز به سر آمده و بعید می‌دانم خدایانتان جوابم را بدهند. بگذارید من از خدایم بخواهم تا بلافاصله جوابتان را بدهد.

هفتاد نفر از بزرگانشان را از بین خود انتخاب کردند و گفتند: صالح ما از تو درخواست می‌کنیم. گفت: آیا همة این هفتاد نفر را قبول دارید؟ گفتند: بله، اگر اینها به تو جواب مثبت بدهند، ما هم جوابمان مثبت است. گفتند: صالح ما خواسته‌ای مطرح می‌کنیم. اگر خدایت جواب داد، از تو تبعیت می‌کنیم و همة اهل شهرمان هم با تو بیعت می‌کنند. صالح گفت: هرچه می‌خواهید بگویید. گفتند: بیا کنار این کوه تا آنجا خواسته‌مان را بگوییم. با هم رفتند تا به کوه رسیدند. گفتند صالح: از خدایت بخواه همین الان برایمان از این کوه یک شتر قرمز خالص پرمو بیرون بیاورد. صالح گفت: چیزی خواسته‌اید که برای من خیلی سخت است ولی برای خدایم کاری ندارد. از خدا خواست. ناگهان کوه شکاف برداشت، همه با صدای کوه برق از سرشان پرید. کوه مثل زن در حال زایمان شروع کرد به لرزیدن، سپس ناگهان سر شتر از آن شکاف بیرون آمد، هنوز گردنش کامل بیرون نیامده بود که شروع کرد به نوشخوار کردن. بعد بقیة بدنش هم بیرون آمد و صاف روی زمین ایستاد. وقتی این صحنه را دیدند گفتند: صالح! چقدر خدایت زود جواب داد! بگو بچه‌اش را هم بیرون بیاورد. صالح این را هم از خدا خواست. شتر بچه را زایید و بچه شروع کرد به جنبیدن اطراف مادرش. صالح گفت: سفارش دیگری ندارید؟ گفتند: نه! بیا سراغ مردم برویم تا نظرمان را بگوییم و به تو ایمان بیاورند. برگشتند. اما از همین هفتاد نفر، شصت و چهار نفر مرتد شدند و گفتند سحر بود! شش نفر ماندند و گفتند: چیزی که دیدیم حق بود. حرف و نقل بین مردم زیاد شد و باز به تکذیبشان روی آوردند جز همان شش نفر. در اثر این حرف‌ها از بین آن شش نفر هم یک نفر به شک افتاد که اتفاقا جزء افرادی بود که شتر را کشتند!(البرهان فی تفسیر القرآن، ج‏2، صص 561ـ564.)

***

دارم به این فکر می‌کنم که به این سادگی‌ها هم نیست. این همه آدم با چشم خودشان این معجزه‌ها را ببینند و به راحتی تکذیب کنند. یعنی نسل‌های قبل از ما اینقدر پست و بدبخت بوده‌اند؟ بعید می‌دانم! آن حرف و نقل‌ها چه بوده که اینقدر تأثیر گذاشته؟

یک سوال دیگر: از بین این همه اهل عناد و شک و شبهه، آن عدة اندکی که بعد از تمام این حرف‌ها و بعد از زورگویی مستکبران باز هم سفت و سخت سر حرفشان ایستادند و گفتند: ما به رسالت صالح ایمان داریم، چه کار کرده بودند که توانستند ایمانشان را نگه دارند؟

و سوال آخر: در این ماجرا، خواص کدام بودند؟ عوام کدام بودند؟

 


نویسنده : هدی ونوسی ، ساعت 11:1 عصر روز پنج شنبه 93 آذر 20

آخرین یادداشتها