خواهرم بد جوری از درد بی تابی میکرد...
شب بود، زنگ زدم آژانس، رفتیم درمانگاه، شلوغ بود و همگی به نوبت...
معاینه دکتر، گرفتن داروها، تزریق سرم و ... نگاه به ساعتم انداختم! یازده و چهل پنج دقیقه!
سریع از درمانگاه بیرون زدیم و تاکسی دربست گرفتیم...
راننده تاکسی دویست متر مانده به منزل مان پایش را روی ترمز گذاشت...
"خانم ها شرمنده، اگه جلوتر برم باید تا اخر خیابون اصلی گاز بدم، از همینجا که دور برگردون هست میخوام برگردم"
با زبان بی زبانی گفت پیاده شوید.
بدجوری خیابان خلوت بود، جز چراغ تیرهای برق چراغ هیچ خانه ایی روشن نبود!
به راه مان ادامه می دادیم که صدای یک موتوری پشت سرمان آمد، جرأت نگاه کردن به عقب نداشتیم، قدم ها را تند تند برمی داشتیم، یک لحظه صدای موتور محو شد، نگاه کردیم دیدیم زیر نور یکی از چراغ های برق مقابل مان سبز شد.
جوان موتوری صورتش را بسته بود، گاز موتور را گرفت و حرکت کرد به سمت ما...
خواهرم با ترس سقلمه ایی به من زد و گفت:
ـ ای کاش از درد می مُردم این وقت شب نمی اومدیم بیرون!
ـ ماکه دیروقت بیرون نیومدیم ، سر شب بود، خب شلوغ بود طول کشید...
ـ خدا کنه متلک ش رو بندازه بره رد کارش...
ـ حالا شاید بنده خدا با ما کاری نداشته باشه...
ـ اگه یه آشنا ما رو ببینه میگن این دخترا اگه خراب نباشن تا این موقع شب بیرون از خونه نیستن!
ـ خب حالت بد بود رفتیم بیمارستان، خلاف شرع که نکردیم، پیش میاد خُ خُ خُ خُ
یک لحظه زبانم در کام ماند، موتوری در دو سه متری ما ترمز کرد، شالَش را از صورت برداشت و گفت:
"خوهرا نترسید، من از دور مراقبتون هستم تا برسید خونه"
نجوا................................................
حل کردن کردن معادله زیاد سخت نیست، فقط دو سمت دارد
ناموس تو=ناموس من
همین!