ـ بیا شربت بخور
ـ من روضه ام
ـ عزیزم روضه نه ، روزه. تازه الان که کسی روزه نیست. روزه یعنی روز نخوری شب بخوری. الانم نزدیک سحره. همه با هم سحری میخوریم و روزه میگیریم.
همه تا سحر بیدار بودند. حتی این دختر کوچولوی چهار سالهمون. مشغول انداختن سفره سحری بودم که خوابش برده بود. هرچی صداش کردم بیدار نشد.
صبح که از خواب بیدار شد...
ـ عزیزم بیا اینو بخور، گرسنه خوابیدی.
ـ من روزه ام.
ـ خب شما سحری نخوردی، بیا سحری بخور بعد روزه بگیر.
ـ من روزه ام.
وقتی با چادر کوچولوش توی خیابونای تهران راه میرفت، دوست مامانش گفت: طفلکی! چرا بچه رو اینقدر اذیت میکنید؟ وقتی هم مامانش میگفت: «خودش اصرار میکنه» دوستش باور نمیکرد.
مدتهاست توی رفتار بچهها دقت میکنم و روز به روز به فطرتِ خدا جویانه بیشتر ایمان میارم.
وقتی خودمون از فطرتمون دور شدیم، از کارای بچهها تعجب نکنیم.