• وبلاگ : طلبه هاي ونوسي
  • يادداشت : مغفولات زندگي ما
  • نظرات : 0 خصوصي ، 11 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سال هاست که بي خوابي هايم را قطره قطره در چاه مي ريزم

    شانه هايم خسته اند،من حامل جنازه خاطرات جوانمرگ خويشم.

    شب ها به بهانه ي کوله بار نان وخرما، خانه به خانه مي چرخم تا شايد غم بي خانماني خود را از ياد ببرم.

    من از خانه خويش گريزانم ونمي دانم راه خانه ام از کدام کوچه مي گذرد

    آيا دوباره شميم ياس بر خاسته از دستان زهرا(س)در محله خواهد پيچيد؟آه که عطر نفس هاي فاطمه ام در بوي دود وخون اين خانه گم شده است!

    چه بي پروا دوستش داشتم آن يک جفت چشم پر تغزل را که به غروب نخلستان هاي سوخته مي مانست!

    سال هاست که نخل مي کارم؛نه يک جفت، آنقدر که نخلستاني شود براي شب هاي خانه به دوشي ام.سال هاست که با خود مي گويم کاش علي خانه اي نداشت!کاش خانه اش در نداشت! کاش درش مسمار نداشت! شايد آنگاه

    هنوز فاطمه را داشت

    کجاست دستان مهربان زهرايم؟ تا راه حنجره ام را براي گريستن باز کند؟

    کجايي زهراي من نفرين بر آن نامردمان که در برابر چشمان به اشک نشسته علي حرمت آسماني ات را شکستند

    باسلام منتظر نظرات ارزشمند شما هستم